عروسي خاله ميترا
سلام پسر خوشگلم ماشاءالله هزار ماشاءالله خيلي فعالي. دم غروب كه مي شه همش توي دل ماماني داري بازي مي كني. آروم و قرار نداري. ديگه به صداها عكس العمل نشون مي دي پسر عزيزم. پسر قشنگم روزي نيست كه روزهاي باقيمونده براي به دنيا اومدنتو نشمرم. دارم روزشماري مي كنم. چه انتظار شيريني يه. راستي توي مهر ماه بود كه بابا و مامان تصميم گرفتن هر طور شده عروسي ميترا رو راه بندازن. بعد از شش هفت سال نامزدي فكر كنم همه ديگه از بلاتكليفي ميتراوحامد خسته شده بودن. ما شروع كرديم به هول هولكي خريد جهيزيه. اولش حامد راضي نمي شد قبل از محرم و صفر عروسي بگيره اما بالاخره با اجبار دو تا خونواده راضي شد. ترتيب يه عروسي كوچيك داده شد. تق...
نویسنده :
ميناگلي
10:28