متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

متين معتمدي

عروسي خاله ميترا

سلام پسر خوشگلم ماشاءالله هزار ماشاءالله خيلي فعالي. دم غروب كه مي شه همش توي دل ماماني داري بازي مي كني. آروم و قرار نداري. ديگه به صداها عكس العمل نشون مي دي پسر عزيزم.  پسر قشنگم روزي نيست كه روزهاي باقيمونده براي به دنيا اومدنتو نشمرم. دارم روزشماري مي كنم. چه انتظار شيريني يه.   راستي توي مهر ماه بود كه بابا و مامان تصميم گرفتن هر طور شده عروسي ميترا رو راه بندازن. بعد از شش هفت سال نامزدي فكر كنم همه ديگه از بلاتكليفي ميتراوحامد خسته شده بودن. ما شروع كرديم به هول هولكي خريد جهيزيه. اولش حامد راضي نمي شد قبل از محرم و صفر عروسي بگيره اما بالاخره با اجبار دو تا خونواده راضي شد.  ترتيب يه عروسي كوچيك داده شد. تق...
17 آبان 1393

مهموني روز هفت عسل جون

پسر گلم روز شنبه دايي سعيد و زندايي سحر يه مهموني واسه به دنيا اومدن عسل جون گرفته بودن. بابا محمد مرخصي گرفته بود و به اتفاق خاله مريم رفته بوديم مهموني اونجا خاله ميترا هم اومد. تا آخر شب نشستيم . در كل مهموني خوبي بود. دايي سعيد خيلي زحمت كشيده بود و همه تلاششو مي كرد تا چيزي كم و كسر نباشه. اي خدا من چقدراين برادرو دوست دارم.خدايا خودشو وزن و بچشو حفظ كن. مامان قربونت بره؛‌ تو هم به دنيا بياي يه مهموني واست مي گيرم ماماني. هر روز تقويممو باز مي كنم و روزها و هفته ها رو مي شمرم تا ببينم تو كي به دنيا بيايي. الان توي شكم ماماني 25 هفته هستي. اين هفته هفته آروم و بي دغدغه اي بود. امشب بابا و مامان از رفسنجون بر مي ...
9 مهر 1393

نامه اي به بابا و مامان مهربونم

نامه اي به پدر مهربانم چشمهایم را که به دنیا گشودم،اولین مردى که دیدم تو بودى. مهربانى و محبت را به من آموختى ..  دستهاى پراز مهرت را میبوسم زیرا دستانم را که دراز کردم،تو بودى که دستهایم را گرفتى ومرااز زمین بلد کردى وراه رفتن را به من آموختى .. اشکهاى روى گونه ام را با عشق پاک کردى وصبورى و آرامش را به من آموختى.. تو زندگى را به من آموختى ... تو به من اعتماد به نفس و آرامش دادي و هميشه مديون تو هستم.  خداوندمتعال را به خاطر تمام نعمتهایش شکر میکنم و هر لحظه سلامتى ،شادى و هر آنچه خوبى هست را برایت از خالق زیباییها خواستارم و بعد از خالق بى همتایم .. تنها به تو تکیه میکنم که حضورت به من اعتبار،امنیت و آرامش م...
9 مهر 1393

آزاد شدن سند و به دنيا اومدن عسل

سلام پسر گلم شنبه رفتم دكتر براي ويزيت هاي ماهيانه دكتر خيلي بد باهام حرف زد بهم گفت همه چيز خوب و نرماله اما به خاطر اضافه وزن تو بچت توي هفته 36 حتما مي ميره. حتي نذاشت بگم خدا نكنه وقتي بهش گفتم رژيم دارم و استراحتم كمه بهم گفت تو علاوه بر اضافه وزن پررو و دروغگو هم هستي گفت يادته چقدر دلت بچه مي خواست؟ اين بچه توي ماه نه مي ميره اينقدر اين جمله رو تكرار كرد كه دست و پاهام دچار ضعف شده بود. حس مي كردم صداشو ديگه نمي شنوم.حالم بد شده بود صداي قلبتو واسم گذاشت تا گوش بدم . حركاتات زياد بود. دكتره گفت تحركت عاليه اما حيف كه مي ميره نذاشت از شنيدن صداي قلب عزيز دلم لذت ببرم بغض گلومو گرفته بود. حالم خيلي بد شده بود ...
31 شهريور 1393

حال و روز اين روزهاي ما

ديروز مرخصي گرفته بودم با بابامحمد رفتيم دانشگاه تا مرخصي تحصيلي بگيرم بهم گفتن كه بدون هيچ مشكلي مي تونم تا 4 ترم مرخصي بگيرم و از ني ني گلم مراقبت كنم با بابامحمد رفتيم سه تا بيمارستان آتيه و پارسيان و بهمن رو از نزديك ديديم تا يه بيمارستان خوب انتخاب كنيم عصري هم داداش سعيد اومد خونه گفت كه دخترش عسل جون روز يكشنبه به دنيا خواهد آمد اي خدايا شكرت از اينهمه نعمت فقط دو سه تا مورد خيلي اعصابمو بهم ريخته اول اينكه دوري از مامان و بابا خيلي اذيتم مي كنه و بدتر اينكه مي دونم حال و روز خوبي ندارن و مامان حال نداره و از دست منم كاري برنمي ياد و غصه مي خورم دوم اينكه اوضاغ آبجي مريم خيلي خوب نيست و ناراحتي روحي پيدا كرده و نگ...
26 شهريور 1393

ماجراي سنگ كليه من

چند وقت پيش توي ماه 4 بارداريم يهو پهلوم يه درد عجيبي پيچيد بهش و زير شكمم زنگ زدم به بابا محمد گفتم بيا خونه حالم بده  اومد گفت الان خوب مي شي و يه دو ساعتي گذشت ديگه داشتم از درد جيغ مي زدم استفراغ مي كردم حالم بد بود التماس مي كردم منو ببر بيمارستان آبجي مريم هم اومد و با محمد منو بردن نزديك ترين بيمارستان كه دولتي بود رفتيم اونجا كلي توي پذيرش اورژانس مجبور شدم بااون درد و ناله بشينم تا پذيرش بشم گفتن ببرينش بلوك زايمان اونجا معاينه بشه من كه نمي تونستم ازدرد راه برم شوهرم خودش گشت يه برانكا پيدا كرد منو خوابوند توشو منو بردن اون طبقه زنان. رفتم يه خانومي اومد معاينه و خواهرمو اول بيرون كرد اول بسم اله سرم داد زد واسه چي لباست پاته ...
24 شهريور 1393

دانشگاه قبول شدن ماماني

روز پنجشنبه متوجه شدم كارشناسي ارشد قبول شدم زنگ زدم به بابام و گفتم مامان و بابام خيلي خيلي خوشحال شدن اما بابا محمد خيلي خوشحال نشد و راضي نبود خيلي اصرار كردم تا قبول كنه كه من ادامه تحصيل بدم دو روزي يه خيلي فكرم مشغوله مي خوام طوري توي زندگيم برنامه ريزي كنم كه از لحاظ وقت و مالي كم و كسر نيارم تا جلوي شوهرم شرمنده نباشم حس مي كنم نسبت به شوهرم مسئولم تا بهترينها رو داشته باشه با يك فكر آروم هيچ چيزي بيشتر از جيب خالي فكر آدميزادو خراب نمي كنه ديشب با بابا محمد رفتيم رستوران ليمو و يه كباب تركي اساسي زديم به بدن من كه مي دونم تو توي دل ماماني كباب دوست داري خوردم تا به تو هم برسه و لذت ببري خوش گذشت دست بابا محمد...
22 شهريور 1393