متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

متين معتمدي

ماجراي سنگ كليه من

1393/6/24 14:14
نویسنده : ميناگلي
212 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقت پيش توي ماه 4 بارداريم يهو پهلوم يه درد عجيبي پيچيد بهش و زير شكمم زنگ زدم به بابا محمد گفتم بيا خونه حالم بده  اومد گفت الان خوب مي شي و يه دو ساعتي گذشت ديگه داشتم از درد جيغ مي زدم استفراغ مي كردم حالم بد بود التماس مي كردم منو ببر بيمارستان آبجي مريم هم اومد و با محمد منو بردن نزديك ترين بيمارستان كه دولتي بود رفتيم اونجا كلي توي پذيرش اورژانس مجبور شدم بااون درد و ناله بشينم تا پذيرش بشم گفتن ببرينش بلوك زايمان اونجا معاينه بشه من كه نمي تونستم ازدرد راه برم شوهرم خودش گشت يه برانكا پيدا كرد منو خوابوند توشو منو بردن اون طبقه زنان. رفتم يه خانومي اومد معاينه و خواهرمو اول بيرون كرد اول بسم اله سرم داد زد واسه چي لباست پاته پاشو در بيار واي به زور لباسامو درآوردم و دست انداخت معاينه دهانه رحم بكنه اينقدر وحشيانه انجام داد كه درد خودمو فراموش كردم دردم گرفت جيغ زدم كلي بهم فحش و ناسزا گفت كه چرا جيغ زدي گفتم خانوم دردم گرفت گفت بي خود دردت گرفت دهانه رحمت بسته است اما بچت مرده توي شكمت اينو كه گفت گفتم منو از اينجا ببرين به شوهرم گفتم من پهلوم درد مي كنه و زير شكمم اينقدر حاليم هست كه بچم نيست منو ببر بيمارستان خصوصي

از اونجا اومديم بيرون بدون اينكه كسي بگه اين مريض خوب شد داره مي ره يا نه شوهرم منو سوار ماشين كرد رفتيم بيمارستان خصوصي فورا اومدن معاينه و پرس و جو و احوالاتمو گفتن خودشون منو بردن واسه آزمايش ادرار و سونوگرافي و منو خوابوندن و سرم مسكن و رفع حالت تهوع بهم زدن و جواب آزمايشها 20 دقيقه بعد قبل از اينكه سرمم تموم بشه اومد و گفتن سنگ كليه داري و دفع شده و بچت سالمه و منم حالم خوب شد و اومدم خونه 

اونروز اتفاقي توي بيمارستان اولي داداش اينا رو ديدم بنده خدا داداش و خانومش و كوچولوي خوشگلشون هم اومده بودن همش با هم بوديم

خيلي ناراحت بودم كه همه رو نگران كردم

از همه بيشتر بابا محمد نگران بود. قربونش برم معلومه كه دوستم داره كه اونطوري مضطرب بود يا اينكه احتمالا نگران پسرش بوده . نه منزبان

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان نازار
25 شهریور 93 7:18
سلام عزیزه دلم خوبی خواهری ... ای وای چقد وحشتناکککککککک یعنی می خوندم مو به تنم سیخ می شد .. یه جوری انگار تک تک اون لحظات کنارت بودم چقد سنگ دل ... خدای من چرا باید اینجوری باشه و خیلی راحت تو اوج درد و استرسای همه مدله بارداری یه همچین حرفه مسخره ای به آدم بزنن که بچت زبونم لال یعنی به من می گفتن من خودم همون جا سکته روزده بودم و مرده بودم ... بی ادباااااااااااا خدا رو شکر که دفع شده اینجوری دیگه نمی خواد باز عذاب حرکت و دفعش رو بکشی ... خیلی خیلی مواظب خودت باش خیلی زیاد یادت نره چه بلایی سر من اومد تا 6 ماه سر حال و قبراق و عین قبل از بارداری کار می کردم یهو یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم ای دل غافل هواست باشه خیلی این 9 ماه رو رعایت کن
مامان نازار
25 شهریور 93 7:23
خیلی خوشحالم که از طریق وب هم می تونیم کنار همدیگه و نی نی های گلمون باشیم ان شالله که خوشبحت و عاقبت بخیر باشن همه نی نی های گل راستی خبر داری اللهخ یلدا و رزیتا و بهارررررررررررررر باردار شدن ؟؟ خیلی خوشحالم براشون ... وبلاگ آقا متین مبارک باشه ان شالله دنیا دنیا شادی و لبخند از روزای خوبتون داخلش براش بنویسی عزیزی ... در مورد سیسمونی قبلا هم باهم دیگه صحبت کرده بودیم منم دفیقا نظر شما رو دارم و همین کارو هم کردم همیشه هب خودم می گم این همه سال زحمت مارو کشیدن بزرگ کردن دانشگاه فرستادن سر کار رفتیم تو خونه های پدری بعد ازدواجح کردیم و اومدیم سی خودمون درسته انتظار هیچ چیز جز محبت کردن و اینکه خودمون زندگی های ارومی داشته باشن ندارن پدرو مادرا ازمون ولی خوب فکر می کنن خوبه تا اونجایی که می شه هم بار اضافه نباشیم وقتی می شه در حد مناسب خودمون این خرید رو بکنیم و پی رسم و رسوم دست و پا گیر نباشیم چرا نکنیم ... البته با اونایی که خانوادههاشون براشون خرید هم می کنن مخالف نیستم خیلیم خوب دستشون درد نکنه ولی شرایط من جوری هست که خودم می تونم هیچ انتظاری هم ندارم ابدا هم دوست ندارم برام خرید کنن... همون کادویی که برای دنیا اومدن نی نی زحمت می کشنننننن از سرمم زیاد دستشون هم درد نکنه مامان برای دو تا خواهرای دیگم در حد توان سیسمونی خرید البته نی نی های اونا هزار ماشالله الان دیگه وقت ازدواجشونه یکیشونم که دیگه خودش بچه داره .... پس نگران نباش همه مدله هست .. با شوهرت صحبت کن و اروم به اهدافت برس