ماجراي سنگ كليه من
چند وقت پيش توي ماه 4 بارداريم يهو پهلوم يه درد عجيبي پيچيد بهش و زير شكمم زنگ زدم به بابا محمد گفتم بيا خونه حالم بده اومد گفت الان خوب مي شي و يه دو ساعتي گذشت ديگه داشتم از درد جيغ مي زدم استفراغ مي كردم حالم بد بود التماس مي كردم منو ببر بيمارستان آبجي مريم هم اومد و با محمد منو بردن نزديك ترين بيمارستان كه دولتي بود رفتيم اونجا كلي توي پذيرش اورژانس مجبور شدم بااون درد و ناله بشينم تا پذيرش بشم گفتن ببرينش بلوك زايمان اونجا معاينه بشه من كه نمي تونستم ازدرد راه برم شوهرم خودش گشت يه برانكا پيدا كرد منو خوابوند توشو منو بردن اون طبقه زنان. رفتم يه خانومي اومد معاينه و خواهرمو اول بيرون كرد اول بسم اله سرم داد زد واسه چي لباست پاته پاشو در بيار واي به زور لباسامو درآوردم و دست انداخت معاينه دهانه رحم بكنه اينقدر وحشيانه انجام داد كه درد خودمو فراموش كردم دردم گرفت جيغ زدم كلي بهم فحش و ناسزا گفت كه چرا جيغ زدي گفتم خانوم دردم گرفت گفت بي خود دردت گرفت دهانه رحمت بسته است اما بچت مرده توي شكمت اينو كه گفت گفتم منو از اينجا ببرين به شوهرم گفتم من پهلوم درد مي كنه و زير شكمم اينقدر حاليم هست كه بچم نيست منو ببر بيمارستان خصوصي
از اونجا اومديم بيرون بدون اينكه كسي بگه اين مريض خوب شد داره مي ره يا نه شوهرم منو سوار ماشين كرد رفتيم بيمارستان خصوصي فورا اومدن معاينه و پرس و جو و احوالاتمو گفتن خودشون منو بردن واسه آزمايش ادرار و سونوگرافي و منو خوابوندن و سرم مسكن و رفع حالت تهوع بهم زدن و جواب آزمايشها 20 دقيقه بعد قبل از اينكه سرمم تموم بشه اومد و گفتن سنگ كليه داري و دفع شده و بچت سالمه و منم حالم خوب شد و اومدم خونه
اونروز اتفاقي توي بيمارستان اولي داداش اينا رو ديدم بنده خدا داداش و خانومش و كوچولوي خوشگلشون هم اومده بودن همش با هم بوديم
خيلي ناراحت بودم كه همه رو نگران كردم
از همه بيشتر بابا محمد نگران بود. قربونش برم معلومه كه دوستم داره كه اونطوري مضطرب بود يا اينكه احتمالا نگران پسرش بوده . نه من