متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

متين معتمدي

پسرم اومد بغلم

1393/10/29 20:08
نویسنده : ميناگلي
331 بازدید
اشتراک گذاری

به سلامتی روز سه شنبه 16 دیماه زایمان من انجام شدو پسرم اومد بغلم

شبی که می خواستم برم بیمارستان اصلا خوابم نبرد. نمی دونم چه حسی داشتم اما می دونم کلافه و عصبی بودم و دائم به ساعت نگاه می کردم. محمد شیفت دو بود و ساعت دو شب اومد خونه تا بخوابه ساعت سه بود یکشساعتی خوابید و ساعت 4 با آبجی مریم راه افتادیم رفتیم بیمارستان. ساعت 5 صبح رسیدم بیمارستان و تا پذیرش بشم یکربعی طول کشید و بعد رفتم بلوک زایمان لباسهامو دادن به شوهرم. استرس گرفته بودم و گان پوشیدم و تمام آزمایشهاانجام شدو سوندو سرم وصل کردن. دکتر اونروز سه تا عمل داشت من نفر دوم بودم ساعت 7 منو بردن اتاق عمل یه پزشکی کلی سئوال ازم پرسید و چون دیابتی بودم گفت بیان قندمو چک کنن کلی استرسی شده بودم اما دکتر معینی که اومد و باهام حرف زد و دلداریم داد حالم بهتر شد.فوری منو بردن توی اتاق و دکتر گفت می خوای بخوابی یا بیدار باشی منم گفتم می خوام بیدار باشم دکتر جوون دیگه ای اومد و آمپولی زد به کمرم و پاهام شروع کرد به گز گز هنوز حس می کردم حس دارم چند دقیقه که گذشت فک کنم حدود 5 دقیقه یهو صدای پسرمو شنیدم و فهمیدم عمل شروع شده و پسرم اومده بیرون. خوشحال بودم که الان می بیمش .ساعت 7:20 پسرم به دنیا اومد و دکتر از بالای پرده ای که روبه روم بود بچمو نشونم داد. ای خدا از خوشحالی گریم گرفته بود. با خودم می گفتم یعنی این موجود نازی که داره تکون می خوره توی دل من بود.گریم گرفته بود از خوشحالی.

بردن بچه رو تمیز کردن و آوردن صورتشو چسبوندن به صورتم من سرگرم بچم بودم و از عمل چیزی نفهمیدم یه خانوم خوش اخلاقی هم اونجا بود و باهام همش حرف می زد

ساعت 8 رفتم ریکاوری و تا دو ساعتی حس نداشتم اما حالت ریلکسی و خواب داشتم و کمی خوابیدم و پسرمو یکبار آوردن شیر دادم و گفتن 3860 بوده و وزنش عالی بوده
بعد از دوساعت دردی مثه پریودی اومد سراغم و کم کم به ناله تبدیل شد و ناله می کردم اونایی که بامن بودن خیلی خوب بودن انگار من بیشتر درد داشتم به پرستار گفتم اومد آمپول مسکن ریخت توی سرمم و دردهام قطع شد و دوباره خوابیدم
ساعت 12 گفتن باید بری بخش اومدن منو ببرن که یه خانومی گفت شکمتو باید فشار بدم و فشار داد و از درد به خدا رسیدم جیغی زدم که نگو واقعا درد داشت فورا منو گذاشتن روی برانکا و بردن بخش و توی فاصله ریکاوری تا بخش از درد ناله می کردم خیلی بد بود فشار دادن وقتی اومدم بخش گفتم که شکممو فشار دادن درد دارم فورا خانومی اومد و سه تا شیاف واسم گذاشت و دردم قطع شد و خوب شدم بچمم آوردن پیشم و همه چیز خوب بود و ساعت ملاقات شد و شب هم تا ساعت 8 گفتن چیزی نباید بخورم

ساعت 8 بهم چای و عسل دادن و گفتن ساعت 9 می تونم کمپوت گلابی بخورم و بهم شیاف ملین دادن و ساعت 12 من شکمم کار کرد و تقریبا اسهال شدم و تا صبح 5 بار رفتم دستشویی و صبح که بهشون گفتم اسهال دارم بهم قرصی دادن که مشکل حل بشه
ساعت 10 اینطورا سوندمو باز کردن و کمک کردن که راه برم و کمی خونریزی داشتم 
دفعه های بعدی خودم از تختم می یومدم پایین و دستشویی می رفتم فردا صبح هم توی بخش راه می رفتم
از ساعت 9 به بعد گفتن می تونی بیسکویین ساقه طلایی و چای و عسل و نسکافه بخوری
چون دیابتی بودم قند خودمو بچمو تند تند گرفتن و مشکلی نبود
فرداش ساعت 5 صبح صبحونه خوردم ساعت 12 نهار دادن توی فاصله صبح تا ظهر دکتر ساعت 6 اومد بهم گفت نفخم زیاده و در مورد بخیه و شکم بند بهم توضیح داد و رفت
آزمایشهای مختلفی روی پسرم انجام دادن 

بالاخره با خوشحالی ما مرخص شدیم و اومدیم به خونه

خدایا شکرت که پسرمو سالم گذاشتی توی بغلم

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان نوشين و بابا علي
30 دی 93 12:35
وای عشقم . انشلله به سلامتی زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشی . ار دور میبوست. الان اشک چشمامو گرفته . ناب ترین لحظه ها رو داری مامان متین
مامان
5 بهمن 93 8:37
عزیزم مبارکتون باشه امیدوارم نامدارو خوشبخت درکنار باباو مامان روزهای خوشی رو بگذرونید درکنار این یل زیبا
مامان زهره
5 اسفند 93 14:28
مبارکتون باشه امیدوارم زیر سایه اتون به 120سالگی برسه آمین