تا چند ساعت دیگه توی بغلمی
پسر عزیزم تا چند ساعت دیگه به دنیا می یای
من دارم لحظه شماری می کنم و همش نگام به ساعته اما ساعتها دیر می گذره
دیشب مامان و بابای خوبم خیلی واسم گریه کردن و دوست داشتن واسم همه کار بکنن و حس می کردن واسم کم گذاشتن در صورتی که واسه من هر کاری کردن و همه فداکاری ای داشتن طوری که هیچ وقت نمی تونم محبت ها و زحمت هاشونو جبران کنم. من همیشه مدیونشون هستم و واسم عزیزترین هستن.
پسرم دل تو دلم نیست که ببینمت و از خدا می خوام که سالم باشی. نگرانم. استرس دارم . عصبی هستم.
ای کاش این چند ساعت هم بگذره. قراره یه اتفاق خیلی مهم توی زندگیم بیفته
داری از شکم من می یای بیرون و واسه لگدها و تکونهات دلم تنگ می شه.الان حس می کنم فقط مال خودمی و وقتی بیای بیرون دیگه فقط مال من نیستی.
چقدر وقتی می خواستم مامان بشم از خدا می خواستم و دعا می کردم توی بارداریم خیلی سلامتیتو از خدا خواستم و خدا امشب بهم نتیجه دعاهامو می ده.
موقع زایمان می گن دعا کن می خوام اول واسه مامان و بابام و سلامتی و عاقبت به خیری و راحتیشون دعا کنم
بعد واسه خواهر و برادرهام که واسم عزیزن
بعد واسه سلامتی شوهرم و تو و اینکه کنار هم شاد و سلامت باشیم
بعد واسه همه منتظرایی که بچه می خوان و منتظر بچه هستن
بعد واسه شفای همه مریضها و سالم به دنیا اومدن نی نی هایی که توی شکم مامانشون هستن
فعلا اینا توی ذهنمه