متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

متين معتمدي

پسرم اومد بغلم

به سلامتی روز سه شنبه 16 دیماه زایمان من انجام شدو پسرم اومد بغلم شبی که می خواستم برم بیمارستان اصلا خوابم نبرد. نمی دونم چه حسی داشتم اما می دونم کلافه و عصبی بودم و دائم به ساعت نگاه می کردم. محمد شیفت دو بود و ساعت دو شب اومد خونه تا بخوابه ساعت سه بود یکشساعتی خوابید و ساعت 4 با آبجی مریم راه افتادیم رفتیم بیمارستان. ساعت 5 صبح رسیدم بیمارستان و تا پذیرش بشم یکربعی طول کشید و بعد رفتم بلوک زایمان لباسهامو دادن به شوهرم. استرس گرفته بودم و گان پوشیدم و تمام آزمایشهاانجام شدو سوندو سرم وصل کردن.  دکتر اونروز سه تا عمل داشت من نفر دوم بودم ساعت 7 منو بردن اتاق عمل یه پزشکی کلی سئوال ازم پرسید و چون دیابتی بودم گفت بیان قندمو چک...
29 دی 1393

تا چند ساعت دیگه توی بغلمی

پسر عزیزم تا چند ساعت دیگه به دنیا می یای من دارم لحظه شماری می کنم و همش نگام به ساعته اما ساعتها دیر می گذره دیشب مامان و بابای خوبم خیلی واسم گریه کردن و دوست داشتن واسم همه کار بکنن و حس می کردن واسم کم گذاشتن در صورتی که واسه من هر کاری کردن و همه فداکاری ای داشتن طوری که هیچ وقت نمی تونم محبت ها و زحمت هاشونو جبران کنم. من همیشه مدیونشون هستم و واسم عزیزترین هستن. پسرم دل تو دلم نیست که ببینمت و از خدا می خوام که سالم باشی. نگرانم. استرس دارم . عصبی هستم. ای کاش این چند ساعت هم بگذره. قراره یه اتفاق خیلی مهم توی زندگیم بیفته داری از شکم من می یای بیرون و واسه لگدها و تکونهات دلم تنگ می شه.الان حس می کنم فقط مال خودمی و و...
15 دی 1393

نزدیک شدن به اومدن گل پسرم

پسر عزیزم  تا 5 روز دیگه به امید خدا می یای توی بغل من و انتظار همه برای دیدن روی ماهت به پایان می رسه دیدنت واسم هیجان داره اما کلی نگرانی و دلواپسی هم دارم.  این روزهای آخر واقعا به روزشماری افتادم توی این مدت مامان و بابام خیلی واسم زحمت کشیدن و ازمن و تو مراقبت کردن آخه راستشو بخوای نشستن و بلند شدن و خوابیدن واقعا واسم سخت شده. تو کاملا آماده ای واسه اینکه پا روی این دنیای خاکی بذاری. پسرم پیشاپیش قدمت مبارک باشه. این دنیا تعریفی نیست که بخوام ازش تعریف کنم. خوشبختی و بدبختی توی این دنیا دست ساخته خود آدمه و این ما هستیم که سرنوشت ها رو رقم می زنیم و می تونیم از زندگی لذت ببریم یا نه. این حس عجیب علاقه ای که ...
11 دی 1393

تکمیل سیسمونی

مامان و بابای خوب من زحمت کشیدن و واسه متین کوچولو هر چیزی که لازم داشت رو خریدن البته یه هدیه های خوبی هم که من می دونم چی هست واسه من و تو تهیه کردن که من می دونم چی هست اما تا موقعی که خودت به دنیا نیای نمی گن چی هست تا خودشون بگن. فعلا یه رازه عکس سیسمونیتو می زارم مامانی. حالا بعضی خرده ریزهایی که مونده رو برات می گیرم. دوست داشتم اتاقتو بهتر می چیدم اما کم جایی اجازه نداد. تازه بابامحمد دلش می خواد زودتر خونه رو عوض کنیم واسه همین نذاشت خیلی به اتاقت برسم.  از همه جزئیات سیسمونیت عکس نگرفتم پسرم. کلیاتش ایناس. راستی دیگه چیزی نمونده که بیای بغل مامانی. خوشحالم که انتظارم داره به سر می یاد و می یای اما دلم واسه تکونهای ...
28 آذر 1393

دیابت بارداری من

سلام گل پسر عزیزم تقریبا سه هفتس که مامانی دیابت بارداری گرفته و نگران خوردو خوراکشه و انسولین می زنه راستشو بخوای خیلی نگرانتم و می ترسم این دیابت روی تو اثر گذاشته باشه. از بس که حرص چیزهای مختلفو خوردم و استرس داشتم آخرش به اینجا منجر شد که دیابت بارداری بگیرم از خدا می خوام فقط سالم بیای بغلم. دیروز که دکتر بودم گفت سالمی و نگران نباشم اما این حرف دکتر هم نتونست آرومم کنه   مامان و بابای مهربونم با پولی که من و بابایی دادن کلی زحمت کشیدنو و خرید سیسمونیتو واسمون میسر کردن من و بابایی هم بادقت و شوق و ذوق رفتیم به سلیقه خودمون تک تک وسایلتو خریدیم و الان اتاقت آمادس تا تو بیای توش از بابت وسیله هات خیالم را...
19 آذر 1393

عكسهاي گل پسرم

  سلام كوچولوي ماماني شيطون بلاي من كه همش داري توي دل ماماني بازي مي كني  امروز مي خوام عكساتو بذارم تا ببيني ماماني اين عكسارو نگاه مي كنه چه ذوقي مي كنه   ديروز رفتيم مطب دكتكر و عكس جديدتو بهم داد . بابا محمد همش مي گفت صورتتو چشماتو و دماغتو خوب ديده اما من خوب نديدم آخه مانيتور بالاسرم بود   اين عكس هم وقتي كه تو 29 هفتت بود يعني 4/8/93 گرفتيم ازت عكسهاي قبليتم كه ماماني هر وقت مي بينه كلي ذوق مي  كنه هم ايناس     ان شاءالله به زودي بياي توي بغل ماماني تا عكسهاي خوشگل از صورت ماهت بگيرم  خودتم بتوني ژست بگيري و اينجوري ناغافل مزاحم اوقا...
26 آبان 1393

تكون خوردنهاي پسر قشنگم

سلام پسر عزيزم دو ماهه ديگه توي بغلمي اين روزها قشنگترين چيزي كه توي زندگيم وجود داره حس كردن تكونهاي قشنگته. حسابي باهات رابطه برقرار كردم و مي فهمم كه هر تكونت واسه خاطر چي هست. خيلي برام عزيزي. مامان و بابا خيلي نگرانم هستن و دوست دارن تو زودتر بياي بغلم. هنوز خريدهاتو تموم نكردم. كارهاي خونه و خونه تكوني هم مونده. بابا محمد همش توي خونه راه مي ره و واست شعر مي خونه "متين قشنگم تو كي مي آيي ؟ رفيق روز تنگم تو كي مي آيي؟"  
20 آبان 1393

عروسي خاله ميترا

سلام پسر خوشگلم ماشاءالله هزار ماشاءالله خيلي فعالي. دم غروب كه مي شه همش توي دل ماماني داري بازي مي كني. آروم و قرار نداري. ديگه به صداها عكس العمل نشون مي دي پسر عزيزم.  پسر قشنگم روزي نيست كه روزهاي باقيمونده براي به دنيا اومدنتو نشمرم. دارم روزشماري مي كنم. چه انتظار شيريني يه.   راستي توي مهر ماه بود كه بابا و مامان تصميم گرفتن هر طور شده عروسي ميترا رو راه بندازن. بعد از شش هفت سال نامزدي فكر كنم همه ديگه از بلاتكليفي ميتراوحامد خسته شده بودن. ما شروع كرديم به هول هولكي خريد جهيزيه. اولش حامد راضي نمي شد قبل از محرم و صفر عروسي بگيره اما بالاخره با اجبار دو تا خونواده راضي شد.  ترتيب يه عروسي كوچيك داده شد. تق...
17 آبان 1393

مهموني روز هفت عسل جون

پسر گلم روز شنبه دايي سعيد و زندايي سحر يه مهموني واسه به دنيا اومدن عسل جون گرفته بودن. بابا محمد مرخصي گرفته بود و به اتفاق خاله مريم رفته بوديم مهموني اونجا خاله ميترا هم اومد. تا آخر شب نشستيم . در كل مهموني خوبي بود. دايي سعيد خيلي زحمت كشيده بود و همه تلاششو مي كرد تا چيزي كم و كسر نباشه. اي خدا من چقدراين برادرو دوست دارم.خدايا خودشو وزن و بچشو حفظ كن. مامان قربونت بره؛‌ تو هم به دنيا بياي يه مهموني واست مي گيرم ماماني. هر روز تقويممو باز مي كنم و روزها و هفته ها رو مي شمرم تا ببينم تو كي به دنيا بيايي. الان توي شكم ماماني 25 هفته هستي. اين هفته هفته آروم و بي دغدغه اي بود. امشب بابا و مامان از رفسنجون بر مي ...
9 مهر 1393