متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

متين معتمدي

حال و روز اين روزهاي ما

1393/6/26 10:42
نویسنده : ميناگلي
203 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز مرخصي گرفته بودم با بابامحمد رفتيم دانشگاه تا مرخصي تحصيلي بگيرم

بهم گفتن كه بدون هيچ مشكلي مي تونم تا 4 ترم مرخصي بگيرم و از ني ني گلم مراقبت كنم

با بابامحمد رفتيم سه تا بيمارستان آتيه و پارسيان و بهمن رو از نزديك ديديم تا يه بيمارستان خوب انتخاب كنيم

عصري هم داداش سعيد اومد خونه گفت كه دخترش عسل جون روز يكشنبه به دنيا خواهد آمد

اي خدايا شكرت از اينهمه نعمت

فقط دو سه تا مورد خيلي اعصابمو بهم ريخته

اول اينكه دوري از مامان و بابا خيلي اذيتم مي كنه و بدتر اينكه مي دونم حال و روز خوبي ندارن و مامان حال نداره و از دست منم كاري برنمي ياد و غصه مي خورم

دوم اينكه اوضاغ آبجي مريم خيلي خوب نيست و ناراحتي روحي پيدا كرده و نگران زندگيشم

سوم اينكه با بابامحمد مي خوايم يه كاري انجام بديم كه نمي دونيم درسته يا نه.هم وجدانمون نمي ذاره و هم ريسك كار بالاست

مي خوايم بريم اون شخصي كه واسش سند گذاشتيم و كلاهبرداري كرده فراركرده رو پيدا كنيم و كت  بسته بگيريمش و ببريمش آگاهي تا بازداشتش كنن . هم جلب نداريم و كارمون قانوني نيست و احتمال فرار كردن اون شخص هست هم اينكه ما تا حالا از اين كارا نكرديم و خيلي مي ترسيم و عذاب وجدان هم داريم

به خدا يكسال تموم بابا محمد هر كاري كرد كه اين سند آزاد بشه اما اون مرد با ما همكاري نكرد و هر روز امروز و فردا كرد ديگه اعصاب بابامحمد حسابي بهم ريخته شده

از اون طرف هم واسه خانوم اون شخص كه مي خواد شوهرشو لو بده به ما خيلي ناراحتم . طفلي عليرغم ميل باطنيش داره به ما كمك مي كنه و از لحاظ عاطفي واسش سخته

اي خدا خودت بهترين راه رو بذار جلوي پامون

سخت دارم سعي مي كنم برنامه ريزي كنم پول جمع كنم

 آخه 6 ماهي كه قراره نرم سركار و هزينه هايي مثه بيمارستانو و چك هاي ماشين رو در پيش داريم نگرانم كرده مي ترسم نتونيم برسونيم

امروز بعد از ظهر با آبجي مريم مي خوايم بريم واسه عسل تو راهي طلا بخريم تا بتونيم به موقع كادومونو بديم

كلا اوضاع بهم ريخته اي داريم اميدوارم تا چند ماه آينده همه اين مشكلات تموم بشه و به شادي برسيم

بابا محمد يه اخلاق بدي كه داره اينه كه مشكلات بيش از چيزي كه هستن بزرگ مي كنه و به خودش و من استرس وارد مي كنه واسه همين هميشه زندگيمون يه جورايي متشنجه و خودش بيشتر از همه از زندگي لذت نمي بره

 

قشنگ ترين اتفاق زندگيم در حال حاضر تويي عزيزم كه با دست كشيدن به شكمم تكون مي خوري و خودتو واسه ماماني لوس مي كني.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان نازار
26 شهریور 93 11:07
سلام خواهری گاهی خیلی شلوغ پلوغ می شه اوضاع زندگی و متشنج نمی دونم چی بگم تصمیم سختیه ولی گاهی مجبورید به خاطر زندگیتون الانم که همسرش داره بهاتون همکاری می کنه خوب شاید برای شما بهتر باشه ... در مورد اون 6 مکاه مرخهصی خوب حقوقمون برای من که نصب می شه و منم دغدغه شما رو دارم از طرفی دو تا ماشین ثبت نام کردیم اولی رو فروختیم دومی هم من به همون دلایل می گم بفرشوشیم ولش کن و نمی خواد ماشین مدل بالا تو این شرایط داشته باشیم ... بچه که بیاد مخصوصا اگه بخوای همه مخارجش با خودت باشه خیلی اذیت می شید دانشگاه رو خوب کاری کردی ولی من به دلایلی نتونستم مرخصی بگیرم .. همسر خان هم مخالف بود می گه حالا کهنمی ری سر کار تو این 6 ماه یه سری درسای سبک رو بگیر و نزار یه ارشد 10 سال طول بکشه من الان ترم 3 هستم ولی کلی به خاطر یکی نبودن رشتم با ارشد جبرانی خوردم 20 واحد و عملا کلی واحد پاس نکرده دارم نمی دونم ولی شما خوب کاری کردید می بوسمت عزیزم حسابی مواظب گل پسرمون باش