متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

متين معتمدي

آزاد شدن سند و به دنيا اومدن عسل

1393/6/31 11:23
نویسنده : ميناگلي
209 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

شنبه رفتم دكتر براي ويزيت هاي ماهيانه

دكتر خيلي بد باهام حرف زد

بهم گفت همه چيز خوب و نرماله اما به خاطر اضافه وزن تو بچت توي هفته 36 حتما مي ميره. حتي نذاشت بگم خدا نكنه وقتي بهش گفتم رژيم دارم و استراحتم كمه بهم گفت تو علاوه بر اضافه وزن پررو و دروغگو هم هستي

گفت يادته چقدر دلت بچه مي خواست؟ اين بچه توي ماه نه مي ميره

اينقدر اين جمله رو تكرار كرد كه دست و پاهام دچار ضعف شده بود. حس مي كردم صداشو ديگه نمي شنوم.حالم بد شده بود

صداي قلبتو واسم گذاشت تا گوش بدم . حركاتات زياد بود. دكتره گفت تحركت عاليه اما حيف كه مي ميره

نذاشت از شنيدن صداي قلب عزيز دلم لذت ببرم

بغض گلومو گرفته بود. حالم خيلي بد شده بود

متنفرم از دكتري كه به جاي اميد، نااميدي بهم تزريق مي كنه

 

همون روز سندمون آزاد شد بدون دردسر زياد و با استرس فراوون اما خيلي خوشحالم كه يه بار بزرگ از زندگيمون برداشته شد و بابا محمد ديگه همش حرف سندو نمي زنه و بهانه اي براي ضدحال نزدن و خوشي كردن نداره.

ديروز كه شنبه بود دختردايي عسل خوشگل به دنيا اومد.

صبح رفتم بيمارستان و قبل ازاينكه سحرو ببرن اتاق عمل ديدمش و روشو بوسيدم.خواستيم فيلم بگيريم نشد.

دم ظهر ساع 1:30 به دنيا اومده بود گويا ساعت ملاقات كه 3 بود با مريم و ميترا و مليكا رفتيم ملاقات و ني ني نازشو ديديم.

الله اكبر به خوشگلي و نازي اين بچه. خيلي شبيه ارشيا بود.

ارشيا هم حس خوبي نسبت به خواهرش داشت.

بيمارستان فوق العاده شلوغ و بدي بود و اتاقشون كوچيك بود ما دور تخت جا نمي شديم.

اما همه خوشحال بوديم

همش به خودم فكر مي كردم كه مني كه تا به حال يه نوازدو توي دستم نگرفتم چطوري مي خوام مامان خوبي واسه بچم باشم.

حتي عسل رو هم جرأت نكردم توي دستم بگيرم و عين نديده ها از دور نگاه مي كردم

خدا به داد من برسه

بعد از ملاقات براي اينكه ارشيا زياد دلتنگي نكنه من پيشنهاد كردم بريم سينما

من و مريم و ميترا ومليكا و سعيد و ارشيا همگي باهم رفتيم سينما و فيلم مدرسه موشها رو ديديم.ارشيا اوايلش خسته شد و همش مي گفتيم بريم اما آخراي فيلم واسش بامزه بود و نشست و نگاه كرد

موقعي كه برگشتم خونه از خستگي ناي حرف زدن نداشتم و رفتم خوابيدم. محمد هم دوشيفت سركار بودو نيومد.

از نبودنش خيلي بي زارم . هفته هاي بعداز ظهر كاري كم بود هفته صبح كاري هم دوشيفت مي مونه شركت و من بازم تنهام.

بابا تلفني با من صحبت كرد و از اينكه عسل به دنيا اومده بود خيلي خوشحال بود.خيلي ناراحتم كه كنارمون نيستن و مجبوريم دوريشونو تحمل كنيم.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان شادمهر کوچولو
20 آبان 93 8:49
وااااااای چه دکتر بدی کلی اعصابم خورد شد گل پسرت حتما سلامت و سالم و تپل مپل میاد تو بغلت تازه من هنوز نمیتونم بفهمم حرکات پسرم چه موقع هایی بیشتر میشه و ارتباط با بیرون داره یا نه