متينمتين، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

متين معتمدي

نامه اي به بابا و مامان مهربونم

نامه اي به پدر مهربانم چشمهایم را که به دنیا گشودم،اولین مردى که دیدم تو بودى. مهربانى و محبت را به من آموختى ..  دستهاى پراز مهرت را میبوسم زیرا دستانم را که دراز کردم،تو بودى که دستهایم را گرفتى ومرااز زمین بلد کردى وراه رفتن را به من آموختى .. اشکهاى روى گونه ام را با عشق پاک کردى وصبورى و آرامش را به من آموختى.. تو زندگى را به من آموختى ... تو به من اعتماد به نفس و آرامش دادي و هميشه مديون تو هستم.  خداوندمتعال را به خاطر تمام نعمتهایش شکر میکنم و هر لحظه سلامتى ،شادى و هر آنچه خوبى هست را برایت از خالق زیباییها خواستارم و بعد از خالق بى همتایم .. تنها به تو تکیه میکنم که حضورت به من اعتبار،امنیت و آرامش م...
9 مهر 1393

آزاد شدن سند و به دنيا اومدن عسل

سلام پسر گلم شنبه رفتم دكتر براي ويزيت هاي ماهيانه دكتر خيلي بد باهام حرف زد بهم گفت همه چيز خوب و نرماله اما به خاطر اضافه وزن تو بچت توي هفته 36 حتما مي ميره. حتي نذاشت بگم خدا نكنه وقتي بهش گفتم رژيم دارم و استراحتم كمه بهم گفت تو علاوه بر اضافه وزن پررو و دروغگو هم هستي گفت يادته چقدر دلت بچه مي خواست؟ اين بچه توي ماه نه مي ميره اينقدر اين جمله رو تكرار كرد كه دست و پاهام دچار ضعف شده بود. حس مي كردم صداشو ديگه نمي شنوم.حالم بد شده بود صداي قلبتو واسم گذاشت تا گوش بدم . حركاتات زياد بود. دكتره گفت تحركت عاليه اما حيف كه مي ميره نذاشت از شنيدن صداي قلب عزيز دلم لذت ببرم بغض گلومو گرفته بود. حالم خيلي بد شده بود ...
31 شهريور 1393

حال و روز اين روزهاي ما

ديروز مرخصي گرفته بودم با بابامحمد رفتيم دانشگاه تا مرخصي تحصيلي بگيرم بهم گفتن كه بدون هيچ مشكلي مي تونم تا 4 ترم مرخصي بگيرم و از ني ني گلم مراقبت كنم با بابامحمد رفتيم سه تا بيمارستان آتيه و پارسيان و بهمن رو از نزديك ديديم تا يه بيمارستان خوب انتخاب كنيم عصري هم داداش سعيد اومد خونه گفت كه دخترش عسل جون روز يكشنبه به دنيا خواهد آمد اي خدايا شكرت از اينهمه نعمت فقط دو سه تا مورد خيلي اعصابمو بهم ريخته اول اينكه دوري از مامان و بابا خيلي اذيتم مي كنه و بدتر اينكه مي دونم حال و روز خوبي ندارن و مامان حال نداره و از دست منم كاري برنمي ياد و غصه مي خورم دوم اينكه اوضاغ آبجي مريم خيلي خوب نيست و ناراحتي روحي پيدا كرده و نگ...
26 شهريور 1393

ماجراي سنگ كليه من

چند وقت پيش توي ماه 4 بارداريم يهو پهلوم يه درد عجيبي پيچيد بهش و زير شكمم زنگ زدم به بابا محمد گفتم بيا خونه حالم بده  اومد گفت الان خوب مي شي و يه دو ساعتي گذشت ديگه داشتم از درد جيغ مي زدم استفراغ مي كردم حالم بد بود التماس مي كردم منو ببر بيمارستان آبجي مريم هم اومد و با محمد منو بردن نزديك ترين بيمارستان كه دولتي بود رفتيم اونجا كلي توي پذيرش اورژانس مجبور شدم بااون درد و ناله بشينم تا پذيرش بشم گفتن ببرينش بلوك زايمان اونجا معاينه بشه من كه نمي تونستم ازدرد راه برم شوهرم خودش گشت يه برانكا پيدا كرد منو خوابوند توشو منو بردن اون طبقه زنان. رفتم يه خانومي اومد معاينه و خواهرمو اول بيرون كرد اول بسم اله سرم داد زد واسه چي لباست پاته ...
24 شهريور 1393

دانشگاه قبول شدن ماماني

روز پنجشنبه متوجه شدم كارشناسي ارشد قبول شدم زنگ زدم به بابام و گفتم مامان و بابام خيلي خيلي خوشحال شدن اما بابا محمد خيلي خوشحال نشد و راضي نبود خيلي اصرار كردم تا قبول كنه كه من ادامه تحصيل بدم دو روزي يه خيلي فكرم مشغوله مي خوام طوري توي زندگيم برنامه ريزي كنم كه از لحاظ وقت و مالي كم و كسر نيارم تا جلوي شوهرم شرمنده نباشم حس مي كنم نسبت به شوهرم مسئولم تا بهترينها رو داشته باشه با يك فكر آروم هيچ چيزي بيشتر از جيب خالي فكر آدميزادو خراب نمي كنه ديشب با بابا محمد رفتيم رستوران ليمو و يه كباب تركي اساسي زديم به بدن من كه مي دونم تو توي دل ماماني كباب دوست داري خوردم تا به تو هم برسه و لذت ببري خوش گذشت دست بابا محمد...
22 شهريور 1393

اوضاع خريد سيسموني و اجاره خونه

چند روزه كه مستأجرمون مي خواد بلند بشه چند تا املاك سپرديم اما هنوزمشتري نيومده و اين شده يكي ازنگراني هاي من پريروز با بابا محمد رفتيم واسه پسرگلم سيسموني ببينيم. اينقدر تنوع رنگ و مدل و قيمت ديديم كه نتونستيم چيزي انتخاب كنيم. واقعيتش اينه كه اصلا دلم نمي خواد مامان و باباي من واسم سيسموني بگيرن چون از نظر من رسم مسخره اي يه اما از عكس العمل بابا محمد مي ترسم.دلم نمي خواد حرف و حديثي هم باشه اما من و بابا محمد تصميم گرفتيم بچه داشته باشيم چه ربطي به مادر بزرگ و پدربزرگ مادري بچه داره اين موضوع؟ مگه گامي هم مادربزرگ پدري بچه برمي داره؟   بيشترين موضوعي كه دغدغه اين روزهاي بابا محمده و اعصابشو خورد كرده و باعث ميشه از زند...
19 شهريور 1393

دنبال دكتر و بيمارستان

متين جان مامان  الان مدتي هست كه دنبال دكتر و بيمارستان مي گردم الان يه دكتري مي رم توي كرج دكتر خوبي يه اما بابا محمد مي گه دلم مي خواد  چون خودم تهراني هستم و مامان متينم (كه من باشم) تهراني يه بچم هم تهراني بشه واسه همين مي گه بايد بريم تهران منم دنبال دكتر خوب و بيمارستان مجهز مي گردم بعضي از بيمارستانها فوق العاده گرون هستن اما من فكر ميكنم اگه اونا باعث بشن تو سالم بياي توي بغلم ارزش داره. حاضرم همه دنيامو بدم تا تو سالم باشي پسر عزيزم
19 شهريور 1393

سلام برروزهاي قشنگ

تو در تمام دنيا يكنفري اما براي بعضي ها تمام دنيايي پسرم متين جان سلام از قبل از روزي كه تو پا به اين دنيا بزاري و دعوت منو و محمدو قبول كني تمامي خاطرات و احساساتمو واست مي نوشتم. واست يه دفتر خاطرات درست كرده بودم و قصد داشتم وقتي بزرگ شدي بدم بهت تا با احساسات و خاطرات و نظرات مامانت بيشتر آشنا بشي و بدوني توي چه زندگي اي رشد كردي و اگر عمري برام باقي نبود يادگاري اي از خودم واست به جا گذاشته باشم اميدكه به زودي مي ياي بغل مامان و رشد مي كني تا بتونم باهات هم كلام بشم و متوسل به نوشتن نشم.  
19 شهريور 1393